قالب وبلاگ


گروه شیطون بلاها؟؟؟
آخرين مطالب

ما که ادبیاتمون خوب نیست ! شماها که ادبیاتتون خوبه قضاوت کنید متن پائین چه معنی داره؟؟

[ 4 / 2برچسب:, ] [ 7:40 ] [ معین .نرگس. الینا ]

مي داني؟ من همه گمشده هايم زندگي ام را در گوشه و كنار اين كلبه جستجو مي كنم همه لحظات از دست رفته را مي خواهم جايي همين اطراف پيدا كنم شايد نشود اما من مي گويم مي شود مي داني؟ اين كلبه با وجود آنكه ديگر عصر سنگ و آهن سالهاست آغاز شده، روزگار سيماني و درخشندگي شيشه اي مدتها فرا روي انسان قرار گرفته، جاني دارد از جنس روح من، محبتم به تو و علاقه به بودن در كنارت. آنگونه بگويم كه اگر بداند روزي ماواي نخواهد بود، چه بسا در ساعتي و يا كمتر ديوارهايش فرو بريزد

بیایک شب با هم یه گوشه ای تنها باشیم با چهار تا دیوار و یه سقف جدا از این دنیا باشیم من باشم و تو باشی و یه جفت دلهای بیقرا فرصت خوب انتقام از لحظه ای انتظار فکرشو کن عروسکم به اون شب پر التهاب چشمهاتو روی هم بذار ، امشب به یاد من بخواب فکرشو کن دستهای من رو قلب تو جون بگیره دل دل بیقرارتو، توو سی - نه آروم بگیره نه ساعتی باشه که شب سر بره و تموم بشه نه هیچ کسی سر برسه ، ثانیه ای هروم بشه چشمهاتو روی هم بذار ، امشب به یاد من بخواب

باران! تو ای فراتر از همه ی وجود و ای پاک ترین مقدسات آسمانی امشب بر من ببار می خواهم امشب از تمام شبهای عمرم پاک تر بشوم.... بر من ببار می خواهم امشب آخرین شب دلتنگیم باشد.

 



ای كه مي پرسي نشان عشق چيست ؛ عشق چيزي جز ظهور مهر نيست

عشق يعني مهر بي چون و چرا ؛ عشق يعني كوشش بي ادعا

عشق يعني مهر بي اما و اگر ؛ عشق يعني رفتن با پاي سر عشق يعني

دل تپيدن بهر دوست ؛ عشق يعني جان من قربان اوست عشق يعني

خواندن از چشمان او ؛ حرفهاي دل بدون گفتگو

 

 

به او بگویید دوستش دارم، به او که قلبش

به وسعت دریاییست که قایق کوچک

دل من درآن غرق شده، به او که مرا

از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر
و ترانه برد، و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد





پرنده پروازکن،با اينکه پروبالت زخمی است ولی بازپروازکن.
مگذارسکوت ورخوت اين قفس ،شوق واشتياق رهايی رادرتو
بخشکاند.می دانم رهايی ازاين قفس بسيارسخت است وتوراديگر
توان جدال بااين ميله های فولادی نيست،ولی نگذارياس ناميدی
شوق رفتن راازتوبگيرد.نگذارکه التهاب قفس لذت پروازوآزادی راازیاد تو ببرد.
ای پرنده بدان که قفس هرگز نمی تواند پروازراازياد تو ببردچونپرنده يعنی پروازوپروازيعنی آزادی

 

عــــــــــــا شــــق بـــــاش چــــــون انســـان با عـــشق زندست

 

عشق می ورزیم چرا که او نخست به ما عشق ورزید چرا که خدا عشق است

 

 

زندگی گفت که آخر چه بود حاصل من؟ عشق فرمود تا چه گوید دل من,

عقل نالید کجا حل شود مشکل من , مرگ خندید در خانه ی ویرانه ی من.

 

عاشقت خواهم ماند....بي آنكه بداني. دوستت خواهم داشت ...بي آنكه بگويم .

درد دل خواهم گفت...بي هيچ كلامي . گوش خواهم داد ....بي هيچ سخني .

در آغوشت خواهم گريست...بي آنكه حس كني . در تو ذوب خواهم شد...

بي هيچ حرارتي . اين گونه شايد احساسم نميرد

 

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت برویم

 

 

 

رسم زندگي اين است روزي کسي را دوست داري و روز بعد تنهايي به همين سادگي او رفته است و همه چيز تمام شده مثل يک مهماني که به آخر مي رسد و تو به حال خود رها مي شوي چرا غمگيني ؟ اين رسم زندگيست پس تنها آوازبخوان

 

 

گر شبي فانوس نفسهاي من خاموش شد ، اگر به حجله آشنايي ، برخوردي وعده اي به تو گفتند ، كبوترت در حسرت پركشيدن پر پر زد ! تو حرفشان راباورنكن ! تمام اين سالها كنارمن بودي ! كنار دلتنگي دفاترم ! درگلدان چيني

 

 

دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم

 

 

نگاهت را به کسي دوز که قلبش براي تو بتپه چشمانت را با نگاه کسي اشنا کن که زندگي را درک کرده باشه سرت را روي شانه هاي کسي بگذار که از صداي تپشهاي قلبت تو را بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبي پيوند بزن که بي رياترين باشه لبخندت را نثار کسي کن که دل به زمين نداده باشه رويايت رو با چهره ي کسي تصوير کن که زيبايي را احساس کرده باشه چشم به راه کسي باش که تو را انتظار کشيده باشه اما عاشق کسي باش که تک تک سلولهاي بدنش تقدس عشق را درک کند

 

 

 

خسته شدم مي خواهم در آغوش گرمت آرام گيرم.خسته شدم بس كه از سرما لرزيدم... بس كه اين كوره راه ترس آور زندگي را هراسان پيمودم زخم پاهايم به من ميخندد... خسته شدم بس كه تنها دويدم... اشك گونه هايم را پاك كن و بر پيشانيم بوسه بزن... مي خواهم با تو گريه كنم ... خسته شدم بس كه... تنها گريه كردم... مي خواهم دستهايم را به گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...خسته شدم بس كه تنها ايستادم

 

 

خدا به تو دو تا پا داد تا با آنها راه بروي. دو تا دست داد تا نگه داري. دو گوش براي شنيدن و دو چشم براي ديدن داد ولي چرا فقط يک قلب به تو داد؟ چون قلب دوم تو رو به کس ديگري داد تا تو آن را پيدا کني

 

خوشبختي بر سه ستون استوار است: فراموش کردن غم هاي گذشته، فراموش نکردن عبرت هاي گذشته، غنيمت شمردن حال و اميدوار بودن به آينده

 

گه تو خدا را فراموش كردي اين رو بدون اون هرگز تو رو فرا موش نمي كنه چون دوست داره

 

 

خوشبختي و بدبختي براي يه مرد شجاع مثل دست راست و چپش مي مونه  اون هر دوشونو به كار مي‌بره

 

سرم را در تاريکي گودالها فرو مي‌برم. لباس سکوت بر تن مي‌کنم و ديگر به تو نمي‌گويم بمان. کنار مي‌روم تا راه زندگي خود را به تنهايي طي کني. مي‌فهمم اما وانمود به نفهميدن مي‌کنم. حس را در خودم مي‌کشم. عشق را سرکوب مي‌کنم تا با تنهايي خود خوش باشي



 












براي اعتراض نيست که اين سخنان را مي‌گويم. بارها به تو گفته‌ام که قلب من از گدايي کردن عشق مستغني است. براي برهم زدن روزهاي آرامت هم نمي‌گويم. تکرار اين جملات براي اين است که روز به روز بيشتر از گذشته از تو و زندگيت متنفر شوم تا زندگي کسي را مانند تو نابود نکنم




.

گاهي گمان نميکني ... ولي ميشود

گاهي نمي شود،که نمي شود،که نمي شود

گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است

گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود

گاهي گداي گدايي و بخت با تو نيست

گاهي تمام شهر گداي تو ميشود



 
ارسال به یک دوست  نسخه مناسب برای چاپ ساخت فایل pdf از این خبر
پنجشنبه 11 فروردين 1390 - 13:12:12
نویسنده : شاید یک عاشق!

نظرات :10
افزودن این مطلب به بالا ترین افزودن این مطالب به سایت دنباله افزودن این مطلب به سایت کلوب ADD TO DIGG ADD TO REDDIT
قلب های متحرک سری 2
امیدوارم خوشتون بیاد

















 

 
ارسال به یک دوست  نسخه مناسب برای چاپ ساخت فایل pdf از این خبر
پنجشنبه 11 فروردين 1390 - 13:12:12
نویسنده : شاید یک عاشق!

نظرات :10
افزودن این مطلب به بالا ترین افزودن این مطالب به سایت دنباله افزودن این مطلب به سایت کلوب ADD TO DIGG ADD TO REDDIT
قلب های متحرک سری 2
امیدوارم خوشتون بیاد









 
[ 3 / 2برچسب:, ] [ 11:9 ] [ معین .نرگس. الینا ]

. . .

 عکس   دختر زشت   عکس دختر گرگی با موهای روی صورت 

 

 

 عکس   دختر زشت   عکس دختر گرگی با موهای روی صورت

 

 عکس   دختر زشت   عکس دختر گرگی با موهای روی صورت

 

 عکس   دختر زشت   عکس دختر گرگی با موهای روی صورت

 عکس   دختر زشت   عکس دختر گرگی با موهای روی صورت

پستهای مرتبط :
[ 3 / 2برچسب:, ] [ 7:14 ] [ معین .نرگس. الینا ]

باربی و گربه

[ 3 / 2برچسب:, ] [ 7:10 ] [ معین .نرگس. الینا ]

بی تو برگی زردم،  دریایی از دردم

 

هیچوقت آروم نمیشم، دنبالت می گردم

 

ناز دو چشمات، عزیزه ... میدونی بی تو نمی تونم

 

اشک دو چشمات غریبه ... میدونی بی تو نمی تونم

 

دیگه بی تو نمی خونم

 

نباشی، دلم سرد و سنگه  تو دنیا، نبودن قشنگه

 

دیگه زنده بودن نداره، میمیره همون دل که تنگه

 

پس از تو می دونم اگه غم بمونه می ترسم که اشکام تموم شه

 

نگو که همیشه اگه جاری باشه اون اشکات تو چشمات نمیشه

 

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

هم نفس

می نویسم از قلب مهربانت از آن احساس پاکت

می نویسم از چشمان زیبایت از نگاه پر از عشقت

با صداقت می نویسم

نخستین عشقم تویی

و با یکدلی می نویسم که با تو

تا آخرین لحظه خواهم ماند

با چشمان خیس می نویسم

که خیلی مهرت در دلم نشسته و با بغض می نویسم

می نویسم از آن حرفهای شیرینت

و آن لحظه ی رویایی که من و تو در آن آشنا شدیم

و شیفته ی قلب های سرخ هم شدیم

آن چه که می نویسم حرف دل است و بس

حرف دل عاشق و بی قرار من

می نویسم و فریاد می زنم

                     دوستت دارم.......

 

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

کوه درد

براي تو مي نويسم که بودنت بهار و نبودنت خزاني سرد است


تويي که تصور حضورت سينه بي رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق مي زند


در کوير قلبم از تو براي تو مي نويسم


اي کاش در طلوع چشمان تو زندگي مي کردم


 تا مثل باران هر صبح برايت شعري مي سرودم


آن گاه زمان را در گوشه اي جا مي گذاشتم و به شوق تو اشک مي شدم


و بر صورت مه آلودت مي لغزيدم


اي کاش باد بودم و همه عصر را در عبور مي گذراندم


تا شايد جاده اي دور هنوز بوي خوب پيراهنت


را وقتي از آن مي گذشتي در خود داشته باشد


که مرهمي شود براي دلتنگي هايم
 
 
 
[ 2 / 2برچسب:, ] [ 8:6 ] [ معین .نرگس. الینا ]

[ 2 / 2برچسب:, ] [ 7:36 ] [ معین .نرگس. الینا ]











اگه نظر ندی امیدوارم مثه این کوچیک شید.....

[ 2 / 2برچسب:, ] [ 7:33 ] [ معین .نرگس. الینا ]

[ 2 / 2برچسب:, ] [ 7:27 ] [ معین .نرگس. الینا ]

بازگشتن آرامم نمی کند

حتی به شعر

راه رفتن آرامم نمی‏کند

که نداشتم هرگز همگامی

اما چه بگویم

وقتی زخم‏ها در شعرم متولد می‏شوند 

و اندامم در کلمات آرامش می‏یابند

تار است کلماتی که به آن دلبسته‏ایم

سرد‏ است روزهایی که در آن زندگی می‏کنیم

و خبری نیست از مقصدی که پیش رو داریم

سیاه و سفید چه فرق می کند 

برای او وقتی که در باورش نیستم 

کاش باورم داشتی

به اندازه ی ناباوری 

کاش آنگونه که هستم

مرا می شناختی 

نه آنگونه

که تصور داری

 

واژه عبور چیست؟

جز گذشت دقایقی

و سر گذشت گذشته ای که گذشت

و آیندهای که می گذرد

وتو تنهاترین عابر جاده زندگی هستی و من تنهاترین خیال تو

و چه زیباست

وقتی که می گذری

باران عشق از آسمان نیلی رنگ خیال بر تو ببارد

از پیچ وخم های جاده عبور کن

آهسته.................

و از تاریکی عبور کن وبه روشنایی بیا

از شب بگذر و به ابتدای یک روز تازه بیا

شقایق های وحشی را لمس کن

ودر تپه علفزارهای سبز اندیشه

ساعتی بنشین

از آب آبی رود عشق بنوش

سکوت بر تو و بر دشت حاکم است

وقتی در بی نهایت قله رسیدی

به جایی که گذشته پشت سر و

آینده روبرویت است

با استقامت سرت رابه سوی آسمان بلند کن

و بعد پشت سرت را بنگر

گذشته ات را با تمام خوبی و بدیهایش میبینی

روبرویت را بنگرآینده ای را که درپیش داری.................

از پیچ و خم جاده عبور کن

من در انتهای جاده در کنار برکه ای آبی پر از ماهی

و سبزه زاری معطر به انتظار رسیدن تو ام

ای کاش تا ان زمان که باز می آیی

از آخرین پیچ این جاده

یک دقیقه تنها یک دقیقه مانده بود

و من تو را که مسافری خسته هستی

به میهمانی بهار می بردم تو از گذشته عبور کرده ای تنها

و کاش به سوی من بیایی

 

ای کاش تا لحظه دیدار تو با من یک دقیقه تنها یک دقیقه مانده بود

[ 1 / 2برچسب:, ] [ 19:49 ] [ معین .نرگس. الینا ]

داستان زيبای شاخه گل خشکيده



داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند

داستان زیبای شاخه گل خشکیده اثر سید مجید بابائی

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم



چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این
عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش
عشق
را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>


این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور
عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از
عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .


بعد نامه یی به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و
عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .



حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی
عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
http://media.somewhereinblog.net/images/sondohin_1276677277_1-blood_flower_by_milkmaiden.jpg
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر
عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک
عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.



اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی 
عشق
مان  نگه داشته ایم.

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

[ 1 / 2برچسب:, ] [ 19:24 ] [ معین .نرگس. الینا ]

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان..
http://www.iranerooz.com/uploads/admin/2011/02/06/2/c680d65d9c01.jpg


یک ماشین به او زد.پیر مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.
سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.
من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟
"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

نویسنده این پست نرگس
 

[ 1 / 2برچسب:, ] [ 19:17 ] [ معین .نرگس. الینا ]

 

 

www.pix2pix.org

سپند امیر سلیمانی و همسرش



www.pix2pix.org

حمید گودرزی و همسرش



www.pix2pix.org

www.pix2pix.org

بهاره رهنما به همراه همسر ( پيمان قاسم خاني ) ، دختر ( پريا ) و مادرش

[ 1 / 2برچسب:, ] [ 14:48 ] [ معین .نرگس. الینا ]







[ 1 / 2برچسب:, ] [ 14:46 ] [ معین .نرگس. الینا ]
صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 34 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

این وبلاگ فقط برای خندوندنه شماست پس بخند .نظر یادت نره
امکانات سایت

آی پی رایانه شما :

ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 433
بازدید کل : 412593
تعداد مطالب : 430
تعداد نظرات : 350
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما

Get your own Chat Box! Go Large!

::: منبع كد آهنگ :::